۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

گذشت زمان

مدتي است به گذر زمان فكر مي كنم. اصلا نمي توانم باور كنم پا در 40 سالگي گذاشته ام. گاهي اوقات باورم نمي شود كه به عنوان مردي ميانسال شناخته مي شوم. گاهي هنوز دوست دارم لمپن بازيهاي دوران جواني را انجام دهم. به زماني فكر مي كنم كه آرزو داشتم خيلي چيزها را داشته باشم و الان هزاران بار بيشتر را دارم و نمي توانم قدر آنها را بدانم. هنوز هم گاهي اوقات خود را بچه اي مرموز و آرام مي بينم كه دوست دارد شيطان باشد و به هم بريزد. هنوز هم در خيالپردازي هايم تا ناكجا آباد مي روم و آنرا آرامشي براي روحم مي دانم. چگونه است كه انسان اينقدر زود تغيير مي كند؟ دوست ندارم خيلي به عقب برگردم ولي از از دوران دانشگاه به اينطرف را خيلي دوست دارم. دوران تحصيل از زيباترين دوران زندگيم بود. هميشه دوست داشته ام دوباره دانشجو شوم و آن دلهره ها را تجربه كنم. در عين حال اظطراب دوست قديمي من است كه هر از چندگاهي به سراغم مي آيد و مرا به ياد كتابهاي وضعيت آخر و ماندن در وضعيت آخر مي اندازد. آنچيزي كه بيشترين فكر مرا در دو سال اخير مشغول كرده است از دست رفتن عمر در زمان و مكاني است كه مي تواند خيلي بهتر صرف شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر